یکی از بندگان خدا
شب عید بود و هوا سرد و برفی پسری در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا میکرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمترازارش بدهد صورتش را چسباند بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد .در نگاهش چیزی موج میزد انگاری که با نگاهش نداشته هایش رو از خدا طلب میکرد .خانمی که قصد ورود به فروشگاه کفش را داشت کمی مکث کرد و نگاهی به پسر کرد و رفت داخل مغازه بعد از چندی در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون امد کفشها را به پسر داد پسر با خوشحالی پرسید :شما خدا هستید ؟نه پسرم من تنها یکی از بندگان خدا هستم .
پسرکوچلو :اهان میدونستم که با خدا نسبتی دارید
|